رفتم کنار تخت سها و آروم لپشو بوسیدمو کنار گوشش گفتم:ناناز مامان بیدار نمی شی؟می خوایم بریماااا....
سها توی جاش غلتی زد...درکش می کردم یادمه وقتی بچه بودم مامان به چه زوری صبحا واسه مدرسه بیدارم می کرد....
_سها جونم بیدار شو مامان...دیر می شه ها...تا من میرم دستشویی بیدار شدی ها....
از کنار تختش پاشدم و رفتم دستشویی وقتی بیرون اومدم سها با قیافه ی خواب آلودو چشای پف کرده و موهای ژولیده نشسته بود روی دسته ی مبل...
_مامانی تا تو بری دستشویی صبحونه ت حاضره...بدو خانومم...
ظرف عسل و کره رو گذاشتم روی اپن و چایشو شیرین کردم خودمم نشستم تا سها بیاد...داشتم واسش قمه می گرفتم که اومد و روی صندلی نشست.....چند لحظه خیره شد به منو عاقبت دستاشو آورد جلو و گفت:من چند بار بگم خودم بلدم لقمه بگیرم...
و بعد دست به سینه به من خیره شد...
_وای قربونت برم یادم رفت...اوکی...اشکالی نداره...من لقمه هارو خودم می خورم...تو هم واسه خودت لقمه بگیر....
بالاخره سها راضی شدو نشست به لقمه درست کردن...با ظرافت این کارو انجام می داد:مامان امروز بریم خونه ی عمو آئین....
ناخوداگاه تموم عضلاتم سفت شد....
_مامان....بریم؟
_نه عزیزم.... نمی شه....
_چرا....من می خوام برم پیش عمو....
حرفشو قطع کردم:یک بار بهتیه چیزی رو می گم گوش کن....
_مامان من می خوام برم ....من می خوام برم پیش عمو....اگه نبری منو خودم می رم...
_سها....به حرفم گوش بده....دوباره داری بد می شی ها.....
_ماماااان....من حوصله م خونه سر میره خب...عمو آئین همش واسم شکلاتو بستنی می خره......منو ببر
_خب به جاش عصر برگشتم از بیمارستان می برمت پارک.....
چند لحظه دقیق نگام کرد که نکنه باهاش شوخی کرده باشم بعدشم گفت:قول؟
_قول میدم...
دیگه چیزی نگفت.
سهارو رسوندم پیش رعنا و خودم هم با تاکسی دربست رفتم بیمارستان داشتم می رفتم سمت پاویون که روپوش بپوشم یه دفعه خوردم به یه نفر که اگه دستشو نگرفته بودم همه ی پله هارو با مخ تا پایین طی می کردم...اما حتی توی اون حالت نامتعادلی هم اون دست...اون گرما....اون حس واسم آشنا بود....سریع نگامو بهش دوختم....آب دهنمو به زحمت قورت دادم تا اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم اون سریع تر منو به سمتی کشوند که می دونستم دفتر اتندها اونجاس....
می خواستم مقاومت کنم اما آبروریزی می شد....البته تا اونجاشم آبروریزی بود...مطمئنا منو آئین دست تو دست هم اونم با چهره ی رنگ پریده ی منو چهره ی برافروخته ی ائین واسه کسایی که اینترن و استاژر های جدید بودن چیز عجیبی بود....
دریه اتاقی رو باز کرد و تقریبا هولم داد داخل....در آخرین لحطه دستمو گیر دادم به مبل چرمی اتاقش تا نیفتم....وقتی کمی حالم جا اومد راست ایستادمو گفتم:دلیل این کارا چیه...شاید تو آبرو نداشته باشی اما من...
_دهنتو ببند....
توی چشماش خیره شدم:چی کارم داری دکتر؟
_که من تعادل روانی ندارم....که من سایکوز دارم.....خب بزار روشنت کنم من سادیسم هم دارم....گرفتی که؟
پس حرفای دیروزم واسش گرون تموم شده بود...از اینکه تا این حد عصبانیش کرده بودم لبخندی نشست رو لبم...انگار لبخندم حالشو بدتر کرد به سمتم خیز برداشت....با وحشت رفتم عقبو چسبیدم به دیوار...
_می خندی....یه کاری می کنم خندیدن از یادت بره....به من می خندی بدبخت...به خودت بخند....فک می کنی خیلی گذشته ی شاهکاری داری؟
ولوم صداش رفته رفته می رفت بالا....رگ گردنش زده بود بیرون نبض شقیقه شو حس می کردم....
لبخندم تبدیل شد به یه اخم...داشت تحقیرم می کرد...به خاطر عشقی که به خودش داشتم.....واسم گرون تموم شد حرفاش نتونستم تحمل کنمو فاصله ی بین خودمو خودشو طی کردمو درست جلوش ایستادم به طوری که نفسش می خورد به موهام که کج ریخته بود روی پیشونیم....
سرمو گرفتم بالا و تو چشماش خیره شدم:آره به تو می خندم...تو که می بینی من هیچی به سرم نیومده...خیلی راحتم با همه ی اون گذشته ای که ازش حرف می زنی کنار اومدم...اما خب...همه می دونن که تو.....
حرفمو آگاهانه تموم کردم می خواستم بیشتر حرصش بدم....فقط توی حرفام مونده بودم که این دروغا چه طور به ذهنم رسید...من با گذشته کنار اومده بودم؟من عین خیالمم نبود؟
داشت کبود می شد...درکش می کردم...
_که من....که من چی؟من روانیم؟آره؟....خب همه درس فک می کنن...شما هم داری اشتباه می کنی با یه روانی و سادیسمی خطرناک کل کل می کنی....
شرارت و جنونی که تو چشماش یه لحظه برق زد قلبمو لرزوند....
یه قدم رفتم عقبو آرومو لرزان گفتم:من دیگه باید برم فینگر کنم...تا خواستم از کنارش رد شم بازومو محکم گرفتو کشید سمت خودش:اول جوابتو بگیر بعد....
وهمزمان پرتم کرد روی مبل سه نفره ی اتاقش....فریادمو توی گلوم خفه کردم...تا خواستم بلند شم اجازه ندادونشست روی شکممو سنگینیشو انداخت روی پاهاش که دو طرفم روی مبل بود....مغزم تیر می کشید تی نمی تونستم فکر کنم....با دستم خواسنم هولش دم کنار که با یه دست هردو دستمو مهار کرد...دیگه داشت گریه م می گرفت...نباید میزاشتم....نباید....
_دیوونه....ولم کن....احمق عوضی.....
_خفه شو....
به چشماش نگاه کردم....خشم و جنون و عصبانیت و حرص....مدام تقلا می کرم و اونم مدام منو مهار می کرد.....دستشو سمت مقنعه م برد و با یه حرکت درش آوردو پرتش کرد روی زمین.....دیگه اشکام روی گونه هام می ریخت....
_می گم ولم کن.....آئین ....دیوونه....دیوونه ی روانی...تو باید بستری شی....تو مشکل داری......بایدم آتوسا ولت می کرد....
درحالیکه لحظه به لحظه عصبانی تر می شد شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم....انقدر با سرعت اینکارو می کرد که حتی نمی دونستم داره دکمه هارو باز می کنه یاداره دکمه هارو از جا می کنه... دستام توی دستش بود واسه همین هیچ کاری نمی تونستم بکنم فقط فحشش می دادم .....
mona..scorpioبا اینکه سه سال تو آرزوی دوباره بوییدنش بودم ولی می دونم چرا اون موقع فقط می ترسیدم . آیین جنون آمیز نگاهم می کرد . جنون آمیز می خندید . رعشه تمام تنم رو گرفته بود .
دهانم رو بازکردم که دوباره فحشش بدم که غافلگیرم کرد . لبامو با لباش قفل کرد .
تو اون لحظه نه تنها لذت نمی بردمداشتم زجر می کشیدم . آیین محکم دستامو گرفته بود و اجازه ی هیچ کاری بهم نمی داد . با یه تاپ و با موهای پریشان و دستایی بسته لبام تو لبای آیین بود ...
اگه یه عکاس اونجا بود می تونستیم واسه اش یه سوژه ی بی نظیر باشیم ...
تو همون حالت بودیم دست از تقلا کشیده بودم که ... یهو در اتاق باز شد ... خدایا ... آبروریزی تا این حد ؟
همون پرستاری بود که اون روز با شادی حرف می زد همونی که می خوست سر از کارم در بیاره که اورد ... اونم چه جوری ؟
داشتم از خجالت می مردم ... همون طور وایستاده بود و داشت م رونگاه می کرد ...
آیین همون طور بی حرکت بد ولی هنوز دستامو سفت گرفته بود .
پرستار به حالت دو از اونجا رفت ...
آیین داشت نگام می کرد . حالا حالت نگاهش عوض شده بود ... یه چیزی مثل پشیمونی بود توی چشاش !
گریه ام گرفت ... تازه همه چی داشت درست می شد کسی نمی دونست من و آیین زن و شوهریم ... هه هستیم ؟
وای چه حرفایی که شت سرم زده نمی شد ...
گنگ بودم دستامو از دستای شل شده ی آیین بیرون کشیدم و مانتومو تنم کندم فقط یه دکمه اش سالم مونده بود بقیه دکمه هاش از جا دراومده بود .
مقنعه ام هم حسابی چروک شده بود .. با حیرونی خودمو جمع و جور کردم ...
- وایستا برسونمت
- نمی خواد برای من ادا در آری اون موقع که تو فکر آشغالت این چیزا ی گذشت لااقل درو می بستی
به سمتم هجوم آورد ولی حرکتی نکرد فقط گفت : گفتم می رسونمت ...
توان مقابله نداشتم سرمو تا آخرین حد ممکن پایین انداختم و از اتاق اومدم بیرون ... احساس می کردم همه بهم دارن نگاه می کنن ... توانایی اینکه دوباره بخوام تو این بیمارستان کار کنم رونداشتم .. حالا همه منو به چشم یه ...
حتی از تصورش هم تنم مور مور می شد ...
آیین به دنبالم اومد ... تو حیاط بیمارستان بی هیچ عکس العملی به سمت ماشین آیین رفتم ... اومد و در باز کرد
تو ماشین که سوار شدم داشت گزیه ام می گرفت ...
بعد یه مت آیین با لحنی که معلوم بود ناراحته گفت : سمانه جای ناراحتی نیس . چرا خودتو ناراحت می کنی ؟ ما زن و شوهریم ...
پوزخندی زدم و گفتم : آره ...
ادامه دادم ... ولی تواون بیمارستان مگه چند نفر اینو می دونن ؟ آیین تو آبروی من رو بردی حالا همه دیگه منو به یه چش دیگه می بینن اصلا ما زن و شوهر .. مگه بیمارستان اتاق خواب خونه اس ؟
و همچنان گریه کردم
با لحنی که اصلا ازش خوشم نیومد گفت : راس می گی ما اشتباه گرفتیم ... خوب می تونیم اشتباهمونو جبران کنیم ...
وای خدای من آیین دیوونه شده بود . منظورش رو گرفتم می خواست ادامه ی کارمونو تو خونه انجام بدیم ...
بور شدم . برگشتم سمتش گفتم : تو از جون من چی می خوای ؟
- خودت خوب می دونی
- اگه فک کردی سها رو میدم به تو کور خوندی ...
- پس شناسنامه اش هم مهم نیس دیگه ؟
نقطه ضعفمو پیدا کرده بود نمی دونم چی شد که گفتم : من خواستم سر تو منت بذارم که اسم سها تو شناسنامه ی جفتمون باشه ... مسلما بعد طلاق از تو پدر بهتری رو می تونه داشته باشه ...
حرفم که تمو شد سمت چپ صورتم می سوخت آیین بهم سیلی زده بود ...
- عمرا طلاقت بدم ...
- ای اشغال لیاقتت همون آتوسا بود که اونم عین آشغال انداختت بیرون ...
رگ گردنش متورم شده بود تا آخرین توانش داد زد ... خفه شو .... گم شو بیرون
و ماشین رو کناری نگه داشت ...
پیاده شدم و راهی کنار خیابان شدم . هنوز وایستاده بود و داشت نگاهم می کرد ...
آنقدرسرم درد می کرد که داشتم می مردم .
یه بی ام و جلو پم ترمز کرد . پسره فک کنم از من کوچیک تر بود . بی محلی کردم ول کن نبود .
- خانومی چرا گریه کردی ؟ بیا بالا خودم برات قاقا می خرم
زیر چشمی به ماشین آیین نگاه کردم . هنوز اونجا بود . یه حسی قلقلکم می داد که سوار شم ولی نه اینطوری همه چی خراب میشد
پسره هنوز داشت حرف می زد : چرا ناز می کنی ... بهت بد نمی گذره ها ...
یهو دیدم آیین با چشمای برافروخته رفت سمت پسره در ماشین رو باز کرد و پسر رو کشید بیرون و شروع کرد به کتک زدنش و فحش دادن : مرتیکه مگه تو خودت خانواده نداری به ناموس مردم گیر می دی ؟
پسره تو حین کتک خوردن به سختی گفت : ناموسه توئه ؟ خاک تو س بی عرضه ات کنن که نمی دونی ه طور نگهش داری ...
با این حرف عصبانی تر شد . پسره رو داشت می کشت رفتم سمتش به زور از پسره جداش کردم
آیین خواهش می کنم . ولش کن ... آیین ارزشش رو نداره ...
به زور کشیدمش کنار و بازو هاشو محکم گرفتم پسره سریع رفت . واقعا قیاف ی آیین ترسناک شده بود اگه یه کم دیگه ماجرا کش پیدا می کرد یه قتلی پیش می اومد .
پس دکتر حق داشت بیماری آیین جدیه ؟ تا به حال ندیده بودم در برابر یه موضوع اینقدر واکنش نشون بده .
اونم موضوعی که متعلق به من باشه ...
حالش خیلی بد بود نشوندمش رو صندلی شاگرد مطیعانه قبول کرد آروم شده بود اما من می ترسیدم . پشت رل نشستم و به سمت خونه اش حرکت کردم .
تا برسیم حرفی نزد ولی تمام تنش می لرزید .
جلو در خونه ریموت رو زدم در باز شد . آیین هنوز پیاده نشده بود . پیاده شدم و کمکش کردم . عضلاتش منقبض بود .
بردمش بالا . کلید رو از تو جیب کتش درآوردم و و درو باز کردم ... رفت تو به سختی روی مبل نشست
کلیدا رو جلوش تکون دادم و گذاشتم رو میز : اینا روگذاشتم اینجا . من رفتم
و پشتم رو بهش کردم . هیج نگفت . تا جلوی در رفتم که گفت :سمانه ؟
برگشتم سمتش و نگاهش کردم
- بمون !
تو دلم گفتم عجب رویی داره ... ولی واقعا خودمو مسبب می دونستم آیین مریض بد من خیلی تند رفتم .
و کنارش موندم ...
به پریا زنگ زدم و خواهش کزدم سها رو از مهد برداره ببره خونشون و گفتم که شب خونه ی یکی از دوستامم حالش بده ...
مانتومو درآوردم نگاهی به دکمه های قلوه کنش کرد و خندیدم بهش نگاه کردم فهمید لباس ندارم
گفت : تو کمد دیواری لباس هست
- توقع نداری که لباسای تو رو بپوشم ؟
لبخندی نادر تحویلم داد
کمد رو که باز کردم باورم نشد . چند تا از لباسای من هنوز اونجا بود . یعنی بعد 3 سال آیین اینا رو نگه داشته بود ؟
به فکرای مثبت اجازه ی ورود ندادم ؟
سمانه دیوانه واسه چی اینجایی ؟ واسه کی ؟
خودمم هم نمی دونم !!
بی توجه یه پیراهن نخی کوتاه که روش عکس کفش دوزک خیلی نازی بود پوشیدم وموهامو دورم ریختم .
به هال برگشتم
آیین هنوز تو مبل فرو رفته بود . نگاهم کرد . معنی شو نفهمیدم .
تو نمی خوای لباس عوض کنی ؟
- عضلاتم درد می کنه
- برو یه دوش آب گرم بگیر درست میشه
وبه سمت آشپزخانه رفتم تا چیزی درست کنم ... انگار نه انگار که چند ساعت پیش بین ما چه اتفاقی افتاد انگار نه انگار ازش سیلی خوردم ... خودم دلیل کارامو نمی دونستم تنها چیزی که هنوز بهش اطمینان داشتم عشق خودم به اون بود که درجه ای ازش کم نشده بود ...
صدای شیر آب اومد . آیین حموم رفته بود .
تو این حین تصمیم گرفتم یه چیزی بپزم ... در یخچالو باز کردم و شروع به وارسی ...
آخر سر خورشت کرفس بار گذاشتم .
حموم آیین خیلی طول کشید نگران شدم ...
رفتم دم حموم و زدم به در ... آیین خوبی ؟
صداش اومد .. آره
- چقدر طول میدی چیکار می کنی ؟
گفتم که غضلاتم گرفته . هنوز نرم نشده ...
خیالم راحت شد که چیزی اش نیس .
برنجمم دم کردم . یه لیوان آب پرتقال ریختم رفتم تو اتاق خواب آیین از حموم اومده بود و رو تخت طاق باز دراز کشیده بود
آب پرتقال رو گذاشتم رو پاتختی ... رو تخت نشست . لیوان رو دستش گرفت و لاجرعه سر کشید .
هی شونه اش رو تکون میداد . معمولا آدمایی که عصبی می شن و فشار زیادی بهشون میاد عضلاتشون می گیره .
- خیلی درد میکنه ؟
سرش رو تکون داد
رفتم رو تخت کنارش نشستم . دستامو بردم رو شونه هاش و شروع کردم که ماساژ دادن . آیین هیچی نگفت فقط گاهی اوقات صدای ناله اش که ناشی از درد بود میومد
شروع کردم بازوهاش رو ماساژ دادم و بعد گردنش رو ...
صدای نفس هاش می اومد . احساس کردم یه لحظه دیگه بمونم می بازم و کار نامعقولی ازم سر می زنه . بلند شدم و گفتم : من برم به غذا سر بزنم تو استراحت کن
نگاهی بهم کرد و گفت : دستت درد نکنه ...
گر گرفتم به آشپزخونه رفتم و خودمو با درست کردن سالاد سرگرم کردم ...
غذا که حاضر شد صداش کردم اومد پشت میز نشست . براش کشیدم . با اشتها خورد و گفت : خیلی وقت بود خورشت کرفس نخورده بودم ...
کلا آیین غذاهای سبزی دار دوست داشت .
- نوش جان
- خیلی وقت بود که این خونه یه چیزی کم داشت ...
این آیین بود اینجوری حرف می زد ؟ باورم نمی شد ... خوشحالی ام زیاد طول نکشید که گفت : رو حرفت فکر کردم . سها می تونه دختر من نباشه ... ولی اه اسم من بهعنوان پدر تو شناسنامه اش باشه سها رو میدن به من
- چرا ؟
- اولا حق طلاق با منه چون تو عدم تمکین کردی سه سال ترکم کردی ... متوجهی که ... بعدشم سها قانونا باید پیش من باشه چون از 5 سال بیشتره ...
- تو دیوونه ای ... دیوونه
خونم به جوش اومده بود ... آیین باز از سادگی من سواستفاده کرد ... با عصبانیت از چا پا شدم و رفتم تو اتاق ... مانتومو با گریه پوشیدم و کیفمو برداشتم و اومدم بیرون . منو که دبد گفت : کجا ؟
- ممنون از مهمون نوازی ات ولی من نمی تونم امشب رو با یه آدم سایکوزی زیر یه سقف صبح کنم ...
به سمت در رفتم که دستمو محکم کشید ...
- من نمیذارم تو جایی بری ...
sharona
من نمیذارم تو جایی بری...با عصبانیتی بی سابقه که هیچ وقت تو خودم سراغ نداشتم با فریادی که که احساس کردم هنجره ام رو خراش دادرخ به رخش ایستادم و گفتم:نمیذاری جایی برم؟...کی؟تو؟تو کی هستی که اجازه من دست تو باشه؟تو یه آدم روانی که هنوز نمیدونی از این زندگی بی سروته ات چی میخوای؟تو....با فریادی بلندترو وحشتناک تر از من گفت:دهنتو ببند تا خودم نبستمش....نفسهای داغ و سوزانش مثل آتیش به صورتم میخورد ..فشار دستش که مچ دستمو گرفته بود هر لحظه بیشتر میشد و ممکن بود هر لحظه استخوانش خرد بشه اما تو اون لحظه به هیچی اهمیت نمیدادم...فقط میخواستم مثل همیشه به خاطر عشق تحقیر نشم......تا حالا دهنمو بستم که زندگیم به گند کشیده شد ...یعنی تو به گند کشیدی...با عشق احمقانت به آتوسا...با بازی کثیفت با زندگی من....اما کور خوندی....مرد اون سمانه ای که گذاشت هرکاری دلت خواست با احساس وآینده اش بکنی....تو هیچ حقی نسبت به من نداری ...نه من نه سها....اگه فکر کردی میذارم سها رو داشته باشی....پوزخند تمسخر آمیزی بهش زدم وکلمه به کلمه گفتم ...زهی...خیال...باطل...آقای دکتر...و با تمام شدت و توانم دستمو از دستش کشیدم بیرون خیلی سریع در حالی که آئین بهت زده از حرفهای من بود و هیچ حرکتی نمیکرد از آپارتمان زدم بیرون .
sharona
از آپارتمان زدم بیرون. اختیار پاهام دست خودم نبود.راه میرفتم اما انگار میدویدم...به نگاهای متعجب مردم هیچ اهمیتی نمیدادم و فقط میخواستم از اون خونه...از اون کوچه...از اون خیابان....دور شم...دور..خیلی دور...انقدر دور که تمام صحنه هایی که جلو چشمام رژه میرفتن تموم شن...صورتم خیس بود..دستامو رو صورتم کشیدم داشتم گریه میکردم..پس چرا خودم متوجه نبودم...؟شده بودم مثل آدمایی که اختیاری از خودشون ندارن....هیچی رو درک نمیکردم..هیچی رو نمیشنیدم...هیچی رو نمیدیدم....اما چرا یه صحنه رو خوب و واضح میدیدم و میشنیدم...آئین و آتوسا ! اون روز که در خونه رو باز کردم و آتوسا تو آغوش آئین داشت میبوسیدش..اون روز آخر که آئین جلوی آتوسا برای موندنش داشت گریه میکرد..!!!حالا منم داشتم گریه میکردم..سه سال داشتم گریه میکردم...برای عشق بی سرانجامی که به پای آئین ریختم...انگار شده بودم آتیش زیر خاکستر...که باد شعله ورش کرده... تمام این سه سال سعی میکردم خیانت آئین رو فراموش کنم...سعی کردم بگذرم تا بدون حس کینه ازش جدا شم...اما همش بیهوده بود ...قلبم شکسته بود انقدر عمیق که با یاد آوریش همه چیزهای دیگه یادم میرفت...
نظرات شما عزیزان: